در قاب این آیینه ها خود را نمی بینم
چیزی به جز یک بهت بی معنا نمی بینم
دنیا به زشتیهای پلک فهم من خندید
من دلم میخواهد
باتو به سرزمین احساسم سفرکنم
برایت عاشقانه بسرایم وتو
کاش می دانستم کیـــست
آن که هر شب برایـــــــت
دست قلاب می گیــــــــرد
تا هر شـــــب، خواب را از چشمانم بپرانی
دیواری کوتاهتــــــــــــر از خواب های من نیافـــتی
لعنــتــــــــــــی